راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

عاشورا گونی

کربلایه گلدی چون پیغمبر عاشورا گونی

گوردی برپادور او چولده محشر عاشورا گونی

گوردی بیر یاندان گلور هل ناصر و ینصر سسی

عرشه چخمش بیر طرف هل من مبارز نعره‌سی

بیرطر‌فده ئولدورللر بیر غریب و بی‌کسی

جمع اولوب یوزمیند‌ن آرتوق لشگر عاشورا گونی

نیزیه تکیه قیلوب بیر شاه بوینوندا کفن

یوز دوتوب درگاه حقّه کای خدای ذولمنن

بو حسین بو کربلا بو شمر بو نازک بد‌ن

بو خد‌نگ و نیزه و بو خنجر عاشورا گونی

اول بدن کی بسلمیش‌دی جان ایچینده مصطفی

گوردی دوشموش پاره پاره قان ایچینده مصطفی

آشدی باشین آغلادی میدان ایچینده مصطفی

نالیه گلدی تماماً گویلر عاشورا گونی

کاش کی ویران اولیدی بو سپهر بد ثبات

آغلیاندا نعش دورینده سوسوزلیق‌دان بنات

آخدی اشگ دیده‌ی زینب کیمی آب فرات

لبلرین اَمدی عطشد‌ن اصغر عاشورا گونی

مست ائدوب پیر مغان یتمیش ایکی مستانه‌نی

مجلس ذرّاتیده نوش ائتدیلر پیمانه‌نی

کربلاده گوردیلر چون طلعت جانانه‌نی

دوشدیلر مدهوش و بی‌خود یک‌سر عاشورا گونی

شاد ابوسفیان اولوب قالدی پیمبر رنجیده

اوینادی بخت یزید بی‌حیا شش پنجیده

ماته دوشدی شه پیاده عرصه‌ی شطر‌نجیده

فیلیدن سالدی وزیری اشقر عاشورا گونی

قیلدی جلوه لمعه‌ی نور خدا مشکاتیده

اوینادی رندان کهنه تخته‌ی ذرّاتیده

طاس زرّین ولایت قالدی چرخ ماتیده

پنج و شش‌د‌ن خالی اولدی ششد‌ر عاشورا گونی

فارغ اولدی شمر لامذهب چو کار شاهید‌ن

الده خنجر خیمه‌گاهه گلدی قتلگاهید‌ن

نه پیمبرد‌ن حیا ائدی نه خوف اللهیدن

هر نه بیلدی ایلدی اول کافر عاشورا گونی

وئردی فرمان ابن سعد بی‌مروت لشگره

وردیلار اوت خیمه‌گاه عترت پیغمبره

جمع اولوب یک‌سر زنان کوفه زیب و زیو‌ره

قالدی زهرا قزلاری بی‌معجر عاشورا گونی

یا علی قالدی حسین تک نینوایه گلمدون

چون چاغیردی گل بابا ئولدوم هرایه گلمدون

خیبره گئتدون ند‌ن بس کربلایه گلمدون

یا علی صوتیله دولدی چوللر عاشورا گونی

ای خلیله آتش نمرودی گلزار ائیلین

وادی ایمنده موسائیله گفتار ائیلین

یوسفی سلطان مصر و «شمسی» عطّار ائیلین

گلمدون قالدی حسین بی‌یاو‌ر عاشورا گونی

شعر: مولانا شمس عطار اردبیلی

مناجات

الهی دوقوز امامون آتاسی حرمتینه

سنون یولوندا او سایسیز یاراسی حرمتینه

او وقت حرمتینه یاندی دل دوداق قورودی

چوخور یره یخیلاندا اجل تری بورودی

او وقته رحم ائله یا ربی سینمیز قالخار

اجل تری سارالان رنگه آلنمزدان آخار

او وقته رحم ائله یا ربّی قلبیمیز چوبالار

دولاندیرولا بدن یرده رو به قبله قالار

او وقته رحم ائله سن یا رحیم یا الله

دیک که اشهد ان لا اله الا الله

او وقته رحم ائله یا ربّی حالیمیز قاریشار

جان ایستیور چخا چخماز بدن دوروب چالیشار

او وقته رحم ائله یا ربّی دیل آغزدا یانار

ایاق سوور ایکی گوز باغلانوب نفس دایانار

او وقته رحم ائله ایودن کنار ائدللـه بیزی

قویالا مغسلون اوسته سویالا نعشیمیزی

او وقته رحم ائله الله بدن کفن بورونور

بدنله یوخدی ایشیم روحیچون نلر گورونور

او وقته رحم ائله الله به حق آیه‌ی نور

چکر حسابه بیزی رشوه آلمیان مامور

او وقته رحم ائله الله قویولدی قبره بدن

او وقته رحم ائله الله آچیلدی بند کفن

او وقته رحم ائله یا ربّی باغلانوب گوزومیز

قویولدی تپراقا تپراقه دگمین یوزومیز

سنی قسم وئرورم بی کفن قالان بدنه

نصیب ائله بو قرا کوینگیم کفندی منه

نولا دونوب باخاسان «منعمه» ئولنده حسین‌جان

سویوق تری اجلون آلنیما گلنده حسین‌جان

شاعر: منعم اردبیلی(دیوان تجلّی)

تسلیت شهادت مولا علی(ع)

هنوز می‌شنوم هق هق صدایت را

صدای آن نفس درد آشنایت را

نبرده‌اند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین

هنوز بغض نفس‌گیر ناله‌هایت را

هنوز هم شب و ماه و ستاره می‌گردند

به کوچه کوچه‌ی تاریخ، ردّ پایت را

هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگ‌اند

شمیم عطر دل‌انگیز ربّنایت را

شنیده‌اند در انبوه بی‌خیالی‌ها

تمام چفت در خانه‌ها صدایت را

کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید

به دوش خسته‌ی تو کیسه‌ی غذایت را

تو کیستی که ندیده‌ست هیچ مخلوقی

نه ابتدایت را و نه انتهایت را

تو ناشناس‌ترین آیه‌ای که دست خدا

فراتر از ابدیت نهاد پایت را

تو آن نماز پذیرفته‌ای به درگه دوست

که ناامید نکردی ز خود گدایت را

کدام قلّه‌ی سرکش به سجده سر ننهاد

شکوه جذبه‌‌ی پیچیده در ردایت را

در این غروب مه آلود بی‌خدایی و کفر

بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را

بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز

کبوتر دل سرگشته در هوایت را

در این همیشه که پابند توست هستی من

به عالمی ندهم عشق بی‌فنایت را

چه قدر واژه که آوردم و ندانستم

زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را

شاعر: عباس شاه‌زیدی(خروش)

عرض حال به حضور رحمة للعالمین

ای ظهور تو شباب زندگی

جلوه‌ات تعبیر خواب زندگی

ای زمین از بارگاهت ارجمند

آسمان از بوسه‌ی بامت بلند

شش جهت روشن ز تاب روی تو

ترک و تاجیک و عرب هندوی تو

از تو بالا پایه‌ی این کائنات

فقر تو سرمایه‌ی این کائنات

در جهان شمع حیات افروختی

بندگان را خواجگی آموختی

بی تو از نابودمندی‌ها خجل

پیکران این سرای آب و گل

تا دم تو آتشی از گل گشود

توده‌های خاک را آدم نمود

ذره دامن گیر مهر و ماه شد

یعنی از نیروی خویش آگاه شد

تا مرا افتاد بر رویت نظر

از اب و ام گشته‌ائی محبوب‌تر

عشق در من آتشی افروخت است

فرصتش بادا که جانم سوخت است

ناله‌ئی مانند نی سامان من

آن چراغ خانه‌ی ویران من

از غم پنهان نگفتن مشکل است

باده در مینا نهفتن مشکل است

مسلم از سر نبی بیگانه شد

باز این بیت الحرم بتخانه شد

از منات و لات و عزی و هبل

هر یکی دارد بتی اندر بغل

شیخ ما از برهمن کافرتر است

زانکه او را سومنات اندر سر است

رخت هستی از عرب برچیده‌ئی

در خمستان عجم خوابیده‌ئی

شل ز برفاب عجم اعضای او

سردتر از اشک او صهبای او

همچو کافر از اجل ترسنده‌ئی

سینه‌اش فارغ ز قلب زنده‌ئی

نعشش از پیش طبیبان برده‌ام

در حضور مصطفی آورده‌ام

مرده بود از آب حیوان گفتمش

سری از اسرار قرآن گفتمش

داستانی گفتم از یاران نجد

نکهتی آوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم

قوم را رمز حیات آموختم

گفت بر ما بندد افسون فرنگ

هست غوغایش ز قانون فرنگ

ای بصیری را ردا بخشنده‌ئی

بربط سلما مرا بخشنده‌ئی

ذوق حق ده این خطا اندیش را

اینکه نشناسد متاع خویش را

گر دلم آئینه‌ی بی‌جوهر است

ور به‌حرفم غیر قرآن مضمر است

ای فروغت صبح اعصار و دهور

چشم تو بیننده‌ی ما فی الصدور

پرده‌ی ناموس فکرم چاک کن

این خیابان را ز خارم پاک کن

تنگ کن رخت حیات اندر برم

اهل ملت را نگهدار از شرم

سبز کشت نابسامانم مکن

بهره گیر از ابر نیسانم مکن

خشک گردان باده در انگور من

زهر ریز اندر می کافور من

روز محشر خوار و رسوا کن مرا

بی‌نصیب از بوسه‌ی پا کن مرا

گر در اسرار قرآن سفته‌ام

با مسلمانان اگر حق گفته‌ام

ای‌که از احسان تو ناکس، کس است

یک دعایت مزد گفتارم بس است

عرض کن پیش خدای عزوجل

عشق من گردد هم آغوش عمل

دولت جان حزین بخشیده‌ئی

بهره‌ئی از علم دین بخشیده‌ئی

در عمل پاینده‌تر گردان مرا

آب نیسانم گهر گردان مرا

رخت جان تا در جهان آورده‌ام

آرزوی دیگری پرورده‌ام

همچو دل در سینه‌ام آسوده است

محرم از صبح حیاتم بوده است

از پدر تا نام تو آموختم

آتش این آرزو افروختم

تا فلک دیرینه‌تر سازد مرا

در قمار زندگی بازد مرا

آرزوی من جوان‌تر می‌شود

این کهن صهبا گران‌تر می‌شود

این تمنا زیر خاکم گوهر است

در شبم تاب همین یک اختر است

مدتی با لاله رویان ساختم

عشق با مرغوله مویان باختم

باده‌ها با ماه سیمایان زدم

بر چراغ عافیت دامان زدم

برق‌ها رقصید گرد حاصلم

رهزنان بردند کالای دلم

این شراب از شیشه‌ی جانم نریخت

این زر سارا ز دامانم نریخت

عقل آزر پیشه‌ام زنار بست

نقش او در کشور جانم نشست

سالها بودم گرفتار شکی

از دماغ خشک من لاینفکی

حرفی از علم الیقین ناخوانده‌ئی

در گمان آباد حکمت مانده‌ئی

ظلمتم از تاب حق بیگانه بود

شامم از نور شفق بیگانه بود

این تمنا در دلم خوابیده ماند

در صدف مثل گهر پوشیده ماند

آخر از پیمانه‌ی چشمم چکید

در ضمیر من نواها آفرید

ای ز یاد غیر تو جانم تهی

بر لبش آرم اگر فرمان دهی

زندگی را از عمل سامان نبود

پس مرا این آرزو شایان نبود

شرم از اظهار او آید مرا

شفقت تو جرأت افزاید مرا

هست شأن رحمتت گیتی نواز

آرزو دارم که میرم در حجاز

مسلمی از ماسوا بیگانه‌ئی

تا کجا زناری بتخانه‌ئی

حیف چون او را سرآید روزگار

پیکرش را دیر گیرد در کنار

از درت خیزد اگر اجزای من

وای امروزم خوشا فردای من

فرخا شهری که تو بودی در آن

ای خنک خاکی که آسودی در آن

«مسکن یار است و شهر شاه من

پیش عاشق این بود حب الوطن»

کوکبم را دیده‌ی بیدار بخش

مرقدی در سایه‌ی دیوار بخش

تا بیاساید دل بی‌تاب من

بستگی پیدا کند سیماب من

با فلک گویم که آرامم نگر

دیده‌ئی آغازم، انجامم نگر

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

برای نساء اسلام

مریم از یک نسبت عیسی عزیز

از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

نور چشم رحمة للعالمین

آن امام اولین و آخرین

آنکه جان در پیکر گیتی دمید

روزگار تازه آئین آفرید

بانوی آن تاجدار «هل اتی»

مرتضی مشکل گشا شیر خدا

پادشاه و کلبه‌ئی ایوان او

یک حسام و یک زره سامان او

مادر آن مرکز پرگار عشق

مادر آن کاروان سالار عشق

آن یکی شمع شبستان حرم

حافظ جمعیت خیرالامم

تا نشیند آتش پیکار و کین

پشت پا زد بر سر تاج و نگین

وان دگر مولای ابرار جهان

قوت بازوی احرار جهان

در نوای زندگی سوز از حسین

اهل حق حریت آموز از حسین

سیرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات

مزرع تسلیم را حاصل بتول

مادران را اسوه‌ی کامل بتول

بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت

با یهودی چادر خود را فروخت

نوری و هم آتشی فرمانبرش

گم رضایش در رضای شوهرش

آن ادب پرورده‌ِی صبر و رضا

آسیا گردان و لب قرآن سرا

گریه‌های او ز بالین بی‌نیاز

گوهر افشاندی به‌دامان نماز

اشک او بر چید جبریل از زمین

همچو شبنم ریخت بر عرش برین

رشته‌ی آئین حق زنجیر پاست

پاس فرمان جناب مصطفی است

ورنه گرد تربتش گردیدمی

سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

بیت الحرام

می‌گشایم عقده از کار حیات

سازمت آگاه اسرار حیات

چون خیال از خود رمیدن پیشه‌اش

از جهت دامن کشیدن پیشه‌اش

در جهان دیر و زود آید چسان

وقت او فردا و دی زاید چسان

گر نظرداری یکی بر خود نگر

جز رم پیهم نه‌ئی ای بی‌خبر

تا نماید تاب نامشهود خویش

شعله‌ی او پرده بند از دود خویش

سیر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم به‌خویش اندر کشید

لاله گردید و ز شاخی بر دمید

فکر خام تو گران خیز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست

طایر رنگ است و جز پرواز نیست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نواها می‌زند فریاد هم

از پرش پرواز شوید دمبدم

چاره‌ی خود کرده جوید دمبدم

عقده‌ها خود می‌زند در کار خویش

باز آسان می‌کند دشوار خویش

پا به‌گل گردد حیات تیزگام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

سازها خوابیده اندر سوز او

دوش و فردا زاده‌ی امروز او

دمبدم مشکل گر و آسان گذار

دمبدم نو آفرین و تازه کار

گرچه مثل بو سراپایش رم است

چون وطن در سینه‌ئی گیرد دم است

رشته‌های خویش را بر خود تند

تکمه‌ئی گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد برگ و بر

چشم بر خود وا کند گردد شجر

خلعتی از آب و گل پیدا کند

دست و پا و چشم و دل پیدا کند

خلوت اندر تن گزیند زندگی

انجمن‌ها آفریند زندگی

همچنان آئین میلاد امم

زندگی بر مرکزی آید بهم

حلقه را مرکز چو جان در پیکر است

خط او در نقطه‌ی او مضمر است

قوم را ربط و نظام از مرکزی

روزگارش را دوام از مرکزی

رازدار و راز ما بیت الحرم

سوز ما هم ساز ما بیت الحرم

چون نفس در سینه او را پروریم

جان شیرین است او ما پیکریم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش

تاب‌دار از ذره‌هایش آفتاب

غوطه زن اندر فضایش آفتاب

دعوی او را دلیل استیم ما

از براهین خلیل استیم ما

در جهان ما را بلند آوازه کرد

با حدوث ما قدم شیرازه کرد

ملت بیضا ز طوفش هم نفس

همچو صبح آفتاب اندر قفس

از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خودداریت

تو ز پیوند حریمی زنده‌ئی

تا طواف او کنی پاینده‌ئی

در جهان جان امم جمعیت است

در نگر سر حرم جمعیت است

عبرتی ای مسلم روشن ضمیر

از مآل امت موسی بگیر

داد چون آن قوم مرکز را ز دست

رشته‌ی جمعیت ملت شکست

آنکه بالید اندر آغوش رسل

جزو او داننده‌ی اسرار کل

دهر سیلی بر بنا گوشش کشید

زندگی خون گشت و از چشمش چکید

رفت نم از ریشه‌های تاک او

بید مجنون هم نروید خاک او

از گل غربت زبان گم کرده‌ئی

هم نوا هم آشیان گم کرده‌ئی

شمع مرد و نوحه‌خوان پروانه‌اش

مشت خاکم لرزد از افسانه‌اش

ای ز تیغ جور گردون خسته تن

ای اسیر التباس و وهم و ظن

پیرهن را جامه احرام کن

صبح پیدا از غبار شام کن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

آنچنان گم شو که یک‌سر سجده شو

مسلم پیشین نیازی آفرید

تا به ناز عالم آشوبی رسید

در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشه‌ی دستار بست

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی

در نعت پیامبر(ص)

درودی معطر چو زلفین یار

سلامی مفرح چو باد بهار

ز صبح ازل تا به عصر شمار

ز ما باد بر خاک احمد نثار

ز بحر شرف گوهر پاک او

مطاف فلک توده‌ی خاک او

بدو نازش آفرینش مدام

بدو دفتر آفرینش تمام

امینی که گنجور کنز قدم

همه نقد اسرار از بیش و کم

به گنجینه‌دار ضمیرش سپرد

وکیل مهمات خویشش شمرد

تعالی الله این شوکت و پایه چیست؟

جز آن ذات والا بدین پایه کیست؟

شاعر: یغمای جندقی

دیدار با شماست!

سر گشتگان وادی پندار را بگوی:

آن روز می‌رسد

کز خاوران ستاره‌ی احمد شود بلند

وز هر کرانه بانگ محمّد شود بلند

در پرتو ستاره‌ی سرخ محمّدی

از آب‌های گرم

تا خِطّه‌های سرد

از بیشه‌های سبز

تا سرزمین سرخ و سپید و سیاه و زرد

از ماوراء گنگ

تا خطّه‌ی فرنگ

از شهر بندِ نام

تا دور دستِ ننگ

در قعر درّه‌ها

بر بام کوه‌ها

آوای پر صلابت توحید پر شود

آنگونه پر نهیب

و آنگونه پر شکوه

کز هیبتش قوایم عالم خبر شود

ای شب گرفتگان!

این شام، صبح گردد و این شب سحر شود

آن روز بنگری

در بزمگاه خاک

جام شراب در کف کاووس و جم نماند

بالای کس به محضر فرعون، خم نماند

گنجورِ زر مدار چنین محتترم نماند

بیند دو چشم تو

کز تند باد حادثه و خشم مومنان

بر خاک ما نشانه ز کاخ ستم نماند

در آن طلوع نور

تندیس‌های کفر

اندام‌های شرک

در زیر دست و پاست

این وعده‌ی خداست

دیگر در آن زمان

در خطّه‌ی عرب

اسلام تابناک

در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست

دیگر تبار فکری «سفیان» و «بولهب»

بر پهندشتِ خاک عراق و حجاز و شام

سروَر نمی‌شود

دیگر به دست سودپرستان فتنه جوی

خاک عزیز مکّه مسخّر نمی‌شود

در مهبط پیام خداوند ذوالجلال

هر غول شرک، تالیِ قیصر نمی‌شود

دیگر در آن زمان

قرآن غریب نیست

اسلام سربلند

بازیچه‌ی منافق مردم فریب نیست

در یک طلوع صبح

خفّاش‌های تیره دل و کور چشم شب

از بیم انتقام به هر غار می‌خزند

آن روز می‌رسد که صلای محمّدی

از هر گلوی پاک

پر جوش و تابناک

بالا رود ز خاک

این وعده‌ی خداست

این مژده‌ی نجات غلامان و برده‌هاست

در آن طلوع سرخ

تیغ برهنگان

بر فرق پادشاست

جان ستمکشان

از رنج‌ها رهاست

ای همرهان! بشارت قرآن دروغ نیست

این وعده‌ی خداست

دل هم بر آن گواست

ای شب گرفتگان!

خود مژده از منست

دیدار با شماست.

مهدی سهیلی- فروردین 1364

قیام محمد(ص)

ستون عرش خدا قائم از قیام محمّد(ص)

ببین که سر به‌کجا می‌کشد مقام محمّد(ص)

به‌جز فرشته‌ی عرش‌آشیانِ وحی الهی

پرنده پر نتواند زدن به بام محمّد

به کارنامه‌ی منشور آسمانی قرآن

که نقش مُهر نبوّت بود به‌ نام محمّد

سوار رفرف معراج در نَوَشت سماوات

سرود صف‌به‌صف قدسیان سلام محمّد

گسیخت هرچه زمان و گریخت هرچه مکان بود

که عرش و فرش به‌هم دوخت زیر گام محمّد

اذان مسجد او زنگ کاروان قرون بین

خدای را چه نفوذی است در کلام محمّد

خمار صبح قیامت ندارد این می نوشین

که جلوه‌ی ابدیت بود به‌جام محمّد

به شاهراه هدایت گشود باب شفاعت

صلای خوان کرم بین و بار عام محمّد

علی(ع) که کون و مکانش غلام حلقه به‌گوشند

مگر نه فخرکنان گفت من غلام محمّد؟

بلی! همان شه مردان و قرن اوّل اسلام

مگر نه شیرخدا گشته در کُنام محمّد؟

حریم حرمتش این بس که در شفاعت محشر

بمیرد آتش دوزخ به احترام محمّد

گرت هوای بهشت است و حوض کوثر و طوبا

بیا به سایه‌ی ممدود مستدام محمّد

سریر عزّت عقبا حلال امت او باد

که بود راحت دنیای دون، حرام محمّد

اذان صبح عراقش صلای قتل علی بین

نوای زینب کبری نماز شام محمّد

پیام پیک الهی چگونه بشنود آن قوم،

که کرده پنبه به گوش دل از پیام محمّد؟

به‌رغم فتنه‌ی دجّال کور باطن ما باش

که وحش و طیر شود رام با مرام محمّد

هنوز جلوه نداده است نور خود به تمامی

خدا به جلوه کند نور خود تمام محمّد

قیام قائم آل محمّد است و کشیده

به‌قهر صاعقه شمشیر انتقام محمّد

به‌ذوالفقار علی دیدی استقامت اسلام

کنون به قامت قائم ببین قوام محمّد

به‌کام دل نرسد شهریار! در دو جهان کس

مگر خدا دو جهان را کند به‌کام محمّد

شاعر: استاد شهریار