راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

تاریخ و على

اى تاریخ!

مردی که هزار و سیصد سال پیش، نیمه شبهای پنهانی از شهر بیرون می‌آمد و در نخلستان‌های حومه تنها می‌گریست و چون فریاد بر سینه‌اش می‌کوفت و در حلقومش گره می‌خورد و راه نفس را بر او می‌گرفت از بیم گوش‌های پست سر در حلقوم چاه می‌کرد و عقده‌ها را آزادانه می‌گشود و دردها را در چاه می‌ریخت و آسوده می‌شد، و همچون مرغکی که از آشیانش و از میان جوجکانش برگردد، با چینه‌دان خالی باز برای دانه چیدن، دانه‌ی درد چیدن، به شهر ملعون خلیفه برمی‌گشت. هنوز هم تنها است.

ماه، این تماشاچی بی‌درد و بی‌روح که بر پشت بام آسمان نخلستان‌های مدینه مرد را با چشمان سرد و نگاه بی‌تفاوتش می‌نگریست، آسمان، این سنگ سنگین آسیایی که بر سر انسان می‌گردد و خرد می‌کند و هر دانه‌ای که بزرگ‌تر و سخت‌تر است، زودتر و وحشیانه‌تر می‌شکند و له می‌کند همچنان می‌نگرد، همچنان می‌نگرد، و علی را در نخلستان‌های تاریخ، در میان کوچه باغ‌های هر سال و در باغ‌های هر شهر تنها می‌بیند.

اکنون دیگر کسی به علی دشنام نمی‌دهد، نامش را همراه نام خدا و محمد بر مناره معبد اعلام می‌کند و علی که همواره صدای اذان خلیفه را بر این مناره می‌شنیده است، اکنون می‌بیند و هر صبح و ظهر و غروب و شامگاهی نام خویش را از لبان مناره معبد خدا می‌شنود.

و تاریخ با شگفتگی چشم بر این مناره دوخته است، باور نمی‌کند، چگونه مناره مسجدی که در چنگ خلیفه است شب و روز، در قلب شهر، بر سر خلق و در زیر گنبد نیلگون آسمان فریاد می‌زند: من گواهی می‌دهم که علی مولای من، پیشوای من، حجت خدا و امیر بر حق اهل ایمان است. آیا علی پیروز شده است؟

تاریخ چرا لبهایت را به افسوس می‌گزی؟ چرا بر چهره‌ات ناگهان سایه سنگین اندوهی تیره نشست؟ مگر صدای مسجد را نمی‌شنوی؟ هر صبح و ظهر و مغرب و شام نمی‌بینی که لب‌های مناره معبد با نام علی باز می‌شود. موذن را نمی‌بینی که به نام علی که می‌رسد چگونه از دل فریاد می‌کشد چنان‌که مناره مسجد، و در و دیوار مسجد به لرزه می‌افتد؟ نمی‌بینی که نام علی از عمق محراب مسجد برمی‌خیزد و در حلقوم مناره می‌پیچد و در فضا پخش می‌شود؟

اما تو مرددی تاریخ؟

بگو؟ تو بگو که بهتر از هر کسی بر این سرگذشت دردناک آگاهی.

تاریخ! علی همچون سقراط دنیا را در جست‌وجوی عدالت و در تکاپوی حقیقت می‌پنداشت. سقراط می‌گوید، در آن دنیا، دنیایی که پیش از این بوده است، روح‌ها همچون سیبی بوده‌اند و خدایان سیب‌ها را از میانه به دو نیم می‌کرده‌اند و سپس سیب‌های نیمه را از آنجا به سوی این دنیا، بر روی این زمین سرازیر کردند و نیمه‌های سیب بر روی سطح زمین پخش شدند و از آن لحظه سراسیمه می‌گردند و هر نیمه‌ای نیمه گم شده خویش را می‌جوید و تا نیمه خود را نیابد آرام نمی‌گیرد. و همچنان در پی آن در تکاپوی مضطربانه خود همه جا را درمی‌نوردد تا نیمه گم شده خویش را که ناگهان در انبوه نیمه‌های بی‌شمار سیب‌ها یافت به او بپیوندد و سیبی همچنان‌که در دنیای پیشین بود باز پدید آید. بدین‌گونه دو نیمه یکی می‌شوند و نقصان به کمال و اضطراب به اطمینان و نگرانی به رضایت و تشنگی به سیرابی و بالاخره حرکت به سکون می‌انجامد.

و علی خود را نیمه سیب می‌دانست و حق خود را نیمه دیگر سیب و یقین داشت که دو نیمه یک سیب، آن یک سیب را در این دنیا تجدید خواهند کرد و علی هر کس را نیمه سیبی می‌دانست و آنچه را که شایسته او بود نیمه دیگر سیب که در جست‌وجوی آن است و این جست‌وجوی است که همچنان‌که سقراط معتقد بود سنت طبیعت و ناموس خلقت است و از اینرو بی‌شک نیمه خویش را خواهد یافت.

علی خود را نیمه سیب و ولایت(به معنی حکومت بر حق و نیز دوستی و سرپرستی و تصاحب است که به جای خلافت که رژیم حکومت و تسلط غاصبانه است برای حکومت علی اصلاح شده است) را نیمه دیگر خویش که به هم خواهند رسید و یک سیب، آنچنان که بیش از این بوده‌اند و باید باشد پدید خواهند آورد.

اما دیدیم که داستان سیب سقراط و حرف‌هایی که در فلسفه این سیب گفته‌اند همه حرف‌های پرت و حرف‌های دور بود و تعریف سیب‌های گلشایی ... .


ادامه مطلب ...

شب قدر

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (1)

وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (2)

لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3)

تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ (4)

سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)

ما «آن» را فرود آوردیم در شب قدر. و چه می‌دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح در این شب فرود می‌آیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!

و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌هاى پیوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شورد و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

این شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!

و تاریخ همه این ماه‌هاى مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می‌گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!

شبی که از هزار ماه برتر است، آنچنان‌که بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سال‌هایی که آن «روح» بر ملتی و نسلى فرود می‌آید از هزار سال تاریخ وى برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، بر گور این نسل مدفون و بر قبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشت شب هست، اما شب قدر؟

شبى که باران فرو مى‌بارد، هر قطره‌اش فرشته‌ای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانه‌اى، بوته خشکی و درخت سوخته‌اى و جان عطشناک مزرعه‌اى فرو مى‌افتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید مى‌دهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطره‌اى از آن بر پوست تن و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسى یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردى، که ماه‌ها همه تکرارى و سرد و بى‌معنى مى‌گذرد، گاه شب قدرى هست و در آن از همه‌ی افق‌های وجودی آدمی فرشته می‌بارد و آن روح، روح‌القدس، جبرئیل پیام‌آور خدایی بر تو نازل می‌شود و آنگاه بعثتى، رسالتى، و براى ابلاغ، از انزواى زندگى و اعتکاف تفکر و عبادت و خلوت فراغت و بلندى کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرود‌ آمدنی و آنگاه، درگیرى و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!

که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما «هرآگاهی وارث پیامبران است»! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در«شب قدر» به سر می‌بریم. سال‌ها، سال‌های شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را می‌شنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را در شب این کویر مى‌توان شنید.

سلام بر این شب، شب قدر، شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام، سلام، ... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلب‌هاى فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جارى گردد. تا صبح بر این شب سلام!

برگرفته از: خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ دکتر علی‌ شریعتی