راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

انشانویسی حج- مینا ستوده از معتمرین دانش آموزی ناحیه 2 اردبیل

همه می گویند: تو خدایی، تو بزرگی، تو فرمانروایی، تو اللهی، تو را باید دوست داشت. باید شکرگزار بود. باید دعا کرد. باید عاشقت شد. باید سپاسگزارت بود، باید قرآن خواند. چون کلام توست، چون تورا حس می کنیم، باید نمازخواند که تو می خواهی، آنها راست می گویند اینها را باید بدانیم ولی از کجا؟ چگونه؟ به کمک که؟ چگونه باید به این حقیقت رسید؟ آیا کسی هست که کمک کند تو را بشناسم، تو را ببینم ...؟

می دانم که نیست،  نیست کسی که بهتر از تو باشد، می دانم نیست کسی که عشق را بهتر از تو معنا کند. می دانم، ولی تو این را هم برایم آسان کرده ای، تو قلب کوچک مرا باور می کنی و چون پروردگاری چون بخشنده ای دستهایم را می گیری و خودت را برایم نشان می دهی و آنگاه می گویم: سبحان الله... .

و آن روز معنای دعا را می فهمم و همان روز بر من واجب می شود که چون بنده ات هستم چون عاقل شده ام چون شایستگی دیدارت را دارم چون تو را و جایگاه تو را شناخته ام، باید طوافت کنم و پاکی و زلالی کعبه ات را ببینم و از آن لحظه معنای انسان بودن را می فهمم و لباس پاک و بی ریایی که شایسته است  آن را پوشید و به جهانی  دیگر سیر کرد، بر  تن می کنم و خود را پاک نگه می دارم و به دور کعبه ات، جاییکه در آن علــی(ع) متولد شد و این وجود پاک از پروردگار مهربانش سخـن گفت می گردم، می گردم و وقتی به خود می آیم اشک دیگر امانم نمی دهد. گویی دور کعبه را با خود خدا گشته ام سرشار از عشق او می شوم، دیگر دلم نمی خواهد برگردم ولی پروردگارم به من دستور می دهد که برو و یاد کن روزی که تمام وجودت را باران برد. بارانی که وجود خاکستری و تیره مرا به دریای معرفت الهی وصل کرد و دست های لرزان مرا به جایگاه هستی تکیه داد و چشم های مرا با قبله خداوندی آشنا کرد و به زبان عاجز و ناتوان من قدرتی بخشید تا بتواند هستی بخش ترین سخنان را به زبان بیاورد و بگوید: لبیک اللهم لبیک. لا شریک لک لبیک ... . باز می گردم و زندگی را دوباره شروع می کنم از همه چیز می گذرم از دنیایی می گذرم که فنا شده است و وجود خالی آن مرا سیراب نمی کند.

من که دنیایی سرشار از بودن را دیده ام، دنیایی که در آن شور خدا جاریست. جایی که نگاه معنا دارد. بی شک باز گشتن از این دنیا انسان را متولد می کند گویی فرشته گان دور مرا حلقه زده اند و دیگر نمی توانم گناه کنم. من باز گشته ام به دنیایی باز گشته ام که خالی از زندگی است. کسانی که حرف از صداقت و راستی می زنند دیگر در چشم من جلوه ای ندارند. می خواهم باز گردم چگونه می توانم فرشته گان نگاهبانم را از خود دور کنم؟ چگونه می توانم در دنیایی زندگی کنم که پر از زشتی و ناتوانیست؟ دنیایی که به من خدا را و جایگاه او را نمی شناساند، دنیایی که مرا مجبور به سجده کردن در مقابل خود می کرد، حالا در نگاه من به بیگانه ای تبدیل شده است که حتی مردمانش را نیــز نمی شناسم مردمانی که روزی کارهایشان در نظرم به مانند عبادت و احکام قطعی الهی بود، حالا دیگر نمی توانم آنها را بشناسم، قبولشان کنم، حرفهایشان را درک کنم، گویی از آنها خیلی فاصله دارم ولی من چگونه می توانم فرشته گان نگهبانم را از خود دور کنم؟ چگونه می توانم صفا و پاکی آب زمزم را از یاد ببرم؟ می خواهم باز گردم. می ترسـم، می ترسم که شایستگی بنده گی خدا را نداشته باشم، می ترسم که پستی این دنیا مرا دوباره آلوده کند. مرا نیز از نگاه فرشته هایی که به سوغات آورده ام بیندازد و فرشته ها مرا رها کنند و ای کاش هنوز در مکه بودم. هنوز همان آرامش را داشتم. هنوز به راحتی عبادت می کردم، آخر این دنیا چه دارد که همه اسیرش شده اند؟ کارهایی می کننـد که می دانند آخر و عاقبت ندارد وعده ای را قبول دارند که می دانند دروغ است! چرا چشمهایشان را باز نمی کنند؟ من دیگر نمی توانم در کنار کسانی زندگی کنم که پر از تیرگی هستند کسانی که روزی با من هم صحبت بودند حالا به موجودات آزار دهنده ای تبدیل شده اند. خدایا کمکم کن تا سربلند کنارت باز گردم.

باز می خواهم آرام شوم آخر چه چیزی مرا در میان این جماعت آرام می کند ولی تو حکیمی تو کسی هستی که می دانی سالها پیش می دانستی زمانی که پیامبر میان مردم فریاد می زد که زندگی برای فنا شدن نیست ما برای زیستن آفریده شده ایم برای زندگی کردن. آن زمان کتاب مقدس خود را فرستادیم و من امروز آن را در دست می گیرم و به آن پناه می برم که می فرماید: «فان الله سریع الحساب».

حالا می فهمم که بزرگانی چون حافظ شعرهای عارفانه و زیبای خود را چگونه و با استفاده از کدام نیرو می سرودند چگونه مرزهای بین زمین و آسمان را ملی می کردند و به اوج انسانیت می رسیدند چگونه از این دنیا سیر می شدند و با شجاعت می گفتند:

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست                    عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

می دانم سخت است، سخت است تیرگی ها را دیدن و سکوت اختیار کردن، سخت است آرام و پاک ماندن، قلبی بزرگ می خواهد که ظلمات را درخود پنهان کند. که من تا امروز نمی فهمیدم در کتاب ها می خواندم ولی درک نمی کردم از کنار مردان خدا می گذشتم و فکر می کردم و من در مقامی نیستم که به آنها فکر کنم اما امروز می دانم که باید رمی جمره کنم می دانم که باید سنگ در دست گرفته و به شیاطین پرتاب کنم و بلند بگویم که زندگی از ما چیز دیگری می خواهد و خداوند ما را بیهوده نیافریده است.

می ترسم ولی خوشحالم که بهانه ای برای زندگی دارم و آن قرآن است که برایم دل چسب تر از نفس کشیدن است به یادم می آید که قبل از سفرم خیلی سخت بود خواندن قرآن برایم و به زورِ این جماعتِ دو رو آن را می خواندم ولی اثر حج در وجودم مرا به یک انسان دیگر تبدیل کرده است و حال من بهانه ای بزرگ برای زندگی کردن در این دنیا دارم. در این جهان کسانی هستند که راه را از بی راه باز می شناسند، کسانی که در گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند و خود را پاک نگه داشته اند در حالی که پاکی واقعی اینجا نیست و آنها مؤمنانی حقیقی هستند. زندگی به وسعت گرم نگاه های عاشقان زیباست پس زنده می مانم و زندگی می کنم چون دوست داشتن زیباست و چون خالق ما زیبایی را دوست دارد پس باید زندگی کرد و اگر این تضادها نبودند زیبایی و زشتی شناخته نمی شد خوشا به حال کسانی که راه را می شناسند و به زیبایی زندگی می کنند.

زندگی زیباست ای زیبا پسند                  زنده اندیشان به زیبایی رسند

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی 23 اسفند 1390 ساعت 00:59

عالی بود
عاقلان نقطه پرگار وجودند
ولی عشق داند که دراین دایره سرگردانند.....!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد