راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

انشانویسی حج- لیلا سلامتی از مشگین شهر

«و اذن فی الناس بالحج یاترک رجالا و علی کل ضامر یاتین من کل فج عمیق»، خویشتن را بنگر و با نوازش، سادگی شب را نظاره کن، خاطره ی باد شنیدنی است. و آنگاه که ابراهیم واسماعیل نیایش کردند و محمد(ص) آغازگر و پایه گذار شور خدایی در آن شد. از آن روز به بعد، خداوند در آنجا محبت و عظمت را در هم آمیخت و وحدت میانشان را به قلب های مردمی که بدان جا قدم می نهند، سپرد. و امروز من و تو، وقتی که بوی خوش عشق را از دیار آشنا می شنویم، وقتی که  لالایی مادران و عزت پدران را از دست باد می چینیم، دیگر جای تردیدی نیست که بهاران را در زمستان یافتن کاری است بس دشوار، اما سهل است آنگاه که محمد را از ته قلب صدا زنی، دیگر غرش آسمان، برایت همانند صدای سوت قطاری است که مقصدش  کعبه است.

از دوستی شنیدم که می گفت: «بهار را بهانه نکن، زندگی هنوز ادامه دارد» و من هر روز به خاطر شنیدن صدای تو سر کوچه می ایستم اما، تصویرت را نمی بینم. می گویند که صدایت، دل هر شیفته ای را در هر کوچه و باغی مثل رنگین کمان، رنگین کرده است، درحالی که مثل آسمان، آبی کاهی بود.

دیروز مردی را دیدم که در کعبه بود اما دلش اهل آسمان. امروز مرد همسایه مان را دیدم که اهل اینجا بود اما، دلش اهل کعبه. صورتش را نورانی دیدم، اما نه مثل او. اهل خدا بود اما محمد، مرد خدا و در کلاس عشق، آنگاه که کتاب را باز کردم، دیدم در آن نوشته است: «اشهد ان لااله الاالله و اشهدان محمداً رسول الله».

آری، محمد(ص) فرستاده ی خداست و کعبه یادگار محمد، یادگار شب نشینی هایی که ستاره ها به خاطر دیدارش از آسمان به سوی او رهسپار می شدند و قصه های شیرین و ناتمامش را گوش می دادند. چون می گویند ستاره ها خورشید را دوست دارند و محمد آفتاب تابان بود.

در گردا گرد عشق، شاید گذرت به خانه ای که پشت آن کوهها و در کنار آن دریاهاست، افتاده باشد. چه چیز را به ارمغان آورده ای؟ آیا مرا صدا نمی زنی، آیا برایم نمی گویی که کعبه چرا نهایت عشق است؟ وآیا...

دیروز تو یک انسان بودی، دیشب به کعبه راه یافتی و امروز تو در نزد خدا اقتدار داری، چون تو با خلوص نیت به دیدارش نایل شدی، چون تو دعا کردی، گفتی که بار الها:

بنـــده ام من، بنـــده ی شیـــدای تــو       مانده در گرداب غم این، بنده ی رسوای تو

و آسمان خروشید که قلب پر درد و پرملال این صحرا در نگاه شب های بهاری و در بیشه زار نجابت طاقت فرسودن ندارد. ساز دهنــی را بردار و رو به قبله کن که نوازش لاله زاران در حسرت دیدار تک لاله ی عشق پرپر می شود. نگاه من و نگاه عشـق؟ فاصله ها بسیار است اما شنیدن تک واژه ای که مرا به یادت و ترا به یادم می اندازد چندان بی ارزش نیست. بلکه مرغ عشق در کوچه های شب و در انتظار رسیدن،  برایش آرزوی بلند است.

راه عشق را سر به دامان گیر و هزاران دفتر، از عشق بنویس، تا در خاطرات هزاران رسوایی، صندوقی از اسرار باشد، مثل مادران، که در آرزوی مهر خدایی تا دروازه ی صبر در حرکتند.

گفتند که آن روز در کعبه چلچله باران بود. چلچله ای به رنگ رخصت. آری رخصت، رخصتی که شاید حقیقت شکفتن را باز می گوید، اما هنوز، برای کاروان دست به سینه و کمر خم آورده و چشم های پر خون اجازه ی سخن گفتن نیافته است. و خواست خدا در این بود که انسان را از خاک نقاشی کند و کعبه را بنایی از سنگ.

آدمی مشتی خاک است که نه بهایش را می دانی و نه کلامش را می فهمی، اما محمد از هر چه پیش آمده بود، عبرت گرفت و آموخت. چون او در قلب ها ودر روح و روان ما، نامه را با حسن نیت نوشته است که، «در ولایت ما، رسوایی عشق، کار هر مرد نیست. عید قربان را به خاطر بسپار که چگونه قلب هایتان به نور روشنایی آرام می گیرد، و بهار بلبلان از همان روز آغاز می شود. این طور نباشد که تو رسوا شده ی بندگی شیطان باشی، که باید بر تو سنگ انداخت، تا عید قربان دیگر».

و ما آنچه بر دل بود، به سفره آوردیم و پایان قصه را هزاران دفتر نیز نمی تواند پیدا کند. شاید که، دلتنگی ما همان دفترهای نانوشته باشد. در خاطره ها ماند که «از گذر روز تا هجرت ستاره ها، راهی بیش نیست».

ساعتی گذر عمر

بر تکیه گاه شانه های لاله زاران

در نوازش

از بادیه مهر تا صبح فردا

در باران عشق

در شور خدایی

تا صداقت رسوایی ها

بتازان

بباران

بباران شبنم شور و نشاط

بر دامان هر کوی

ساز دهنی ها

خنده ها

و گریه هایی از سر وجود

بباران

بتازان

و گریه وار تا مرز وجود

و خنده وار تا سر حد عشق

نوازش کن و بیاموز

در حسرت دوست، اهل کعبه اوست

و با پایی پیاده

تا انتها، خود را همسفر کن

در بهاران که سراغی از تو بود

شکایتی از لالایی مادران

و رسوایی از جنس مهتابان

رو به قبله کن، تا بشنوی ندای یار

سجده کن، ذکر کن تا سرحد مرگ

ساعتی گذر عمر

بر تکیه گاه شانه های لاله زاران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد