وقتی بر میگردم و به عکسهای یادگاری مکه و مدینه نگاه میکنم. وقتی به دمپاییهای احرام و لبخندهای پنهان و اشکهای جوشان و قامت راست و بیادعای دوستان میاندیشم، بیاختیار اشک میریزم.
سخت است! کاش میشد به عقب برگردم، و چشمانم در زیر بارش تند آفتاب مدینه و مسجد پیامبر(ص) تار میشد.
کاش میشد بر روی کوه احد میبودم و میدیدم و میگریستم.
کاش باز با نگاه به کعبه محو میشدم، کاش باز میایستادم و بیاختیار اشک میریختم و از ستونهای مسجدالحرام رها نمیشدم.
کاش باز به طواف میرفتم و آنقدر با خدا حرف میزدم و برای رسیدن به او سعی میکردم که بدانم هیچم در رسیدن به او و اوست غنی در رحمت خویش به من.
کاش میشد که بمانم و همیشه در مکه و مدینه باشم.
کاش میشد که باز هم بیایم و به تماشای شبهای مکه بنشینم و در مسجد پیامبر(ص) نماز اقامه کنم.
کاش میشد محل ولادت علی(ع) را با گریههایم بشویم و همان جا بیاموزم گریستن را.
کاش میشد باز سر در داخل حجرالاسود کنم و شهادتین بگویم.
کاش میشد قرآن به دست به دور کعبه طواف کنم و از زمان غافل شوم.
کاش میشد عاشقانه پشت مقام نماز بخوانم و حمد و ثنای ذات اقدسش کنم.
کاش میشد بعد از هر طواف آب زمزم بنوشم و سیراب گردم از عشق به پروردگارم.
کاش میشد فریاد بزنم که خدایم دوستم دارد و مهمانم کرده است.
کاش میشد عارفانهترین واژهها را عاشقانه به تسبیحت گیرم.
کاش میشد دوباره دعوتم کنی به آنجا که دل را همانجا گرو گذاشتهام.
کاش دعوتم کنی باز...!
باز دعوتم کنی که این بار عاشقانه بیایم و بگریم و با تو که دوستم داری سخن بگویم، بگویم که به پاس دوست داشتنت من... من... دوستت دارم.