راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

مناجات

دلم جواب بلی می‌دهد صلای تو را

صلا بزن که به جان می‌خرم بلای تو را

به‌زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست

نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را

کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چند

وفا نمی‌کند این عمرها وفای تو را

به‌جاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ

مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را

تو از دریچه‌ی دل می‌روی و می‌آیی

ولی نمی‌شنود کس صدای پای تو را

غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن

که خضر راه شوم چشمه‌ی بقای تو را

خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح

که داده با دل من وعده‌ی لقای تو را

هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی

که بنگرم به‌گل و سر کنم ثنای تو را

به آب و آینه‌ام ناز می‌کند صورت

که صوفیانه به‌خود بسته‌ام صفای تو را

به‌دامن تر خود طعنه می‌زنم زاهد

بیا که بر نخورد گوشه‌ی قبای تو را

ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه

بگو که با که برم شرح ماجرای تو را

ز آه من به هلال تو هاله می‌خواهند

به در نمی‌کند از سر دلم هوای تو را

شبانیم هوس است و طواف کعبه‌ی طور

مگر به‌گوش دلی بشنوم صدای تو را

به‌جبر گر همه عالم رضای من طلبند

من اختیار کنم ز آن میان رضای تو را

گرم شناگر دریای عشق نشناسند

چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را

چه شکر گویمت ای چهره ساز پرده‌ی شب

که چشمم این همه فیلم فرح‌فزای تو را

چه جای من که بر این صحنه کوه‌های بلند

به‌صف ستاده تماشای سینمای تو را

بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور

ستاره‌ی سحری چشم سرمه سای تو را

به‌تار چنگ نوا سنج من گره زده‌اند

فداست طرّه‌ی زلف گره‌گشای تو را

بر آستان خود این دل‌شکستگان دریاب

که آستین بفشاندند ماسوای تو را

دل شکسته‌ی من گفت شهریارا بس

که من به خانه‌ی خود یافتم خدای تو را

شاعر: استاد شهریار

پایتخت عطش

نخل‌ها تشنه‌ی شط العرب زمزم تست

تشنگی بر لب تب سوخته‌ی علقم تست

خیمه در آن طرف سدره بر افراشته‌ای

هشتمین باغ جنان منتظر مقدم تست

می‌وزد از نفس گرم صبا عطر بهشت

باد خود زنده‌ی جاوید مسیحا دم تست

ای که با زخمه‌ی زخمت شده هستی به سماع

کربلا پرده‌ای از سمفونی اعظم تست

لاله‌ها از دل گودال سر آورده برون

دشت‌ها پر شفق از تابش جام جم تست

کیست این تشنه‌ی سودا زده‌ی بحر به دوش؟

که دو دست قلمش سبزترین پرچم تست

ای سفر کرده! پس از کوچ غریبانه‌ی تو

زینب در به درت آینه‌دار غم تست

ای که در خاتم انگشتری‌ات نقش وجود!

کربلا شعله‌ای از شعشعه‌ی خاتم تست

شاعر: کاظم نظری بقا

تواشیح کاروان الزهرا- 3

ای صنم دلربا

آینه‌دار خدا

(مست و خراب توام       یوسف خیر و نساء) 2

عاشق و دیوانه‌ام

اباصالح مهدی

تشنه‌ی پیمانه‌ام

اباصالح مهدی

تو می نابی و من تشنه‌ی پیمانه‌ام 2

اباصالح عبد و غلام تو منم

اباصالح عاشق نام تو منم

اباصالح تشنه‌ی جام تو منم

اباصالح(مهدی) 2

خاک رهت ای ملک

سرمه‌ی چشم فلک 2

دل ز همه می‌بری

ای نمک دل نمک 2

پیر همه می کشان اباصالح مهدی

کعبه‌ی هر خسته جان اباصالح مهدی

بوی علی می‌دهی مهدی صاحب زمان 2

اباصالح عبد و غلام تو منم  

تواشیح کاروان الزهرا- 2

خداوندا، خداوندا، تویی پناه بی‌پناهان

گنه دارم، گنه دارم، منم ز کرده‌ها پشیمان

تو غفاری، تو ستاری، توئی همیشه در کنارم

امیدم را مگیر از من، به جز تو تکیه گه ندارم

توئی خدای حی و سبحان، توئی پناه توبه خواهان

خداوندا، خداوندا، برون کشم از این تباهی

ز خورشیدت برافروزان، چراغ من در این سیاهی

شب طوفان، شب وحشت، به جسم و هستیم نشسته

از این ورطه برون آور، مرا که کشتیم شکسته

مرا ز خستگی رها کن، به من بده دل هدایت

شکسته زورق تنم را، ببر به ساحل سلامت

تواشیح کاروان الزهرا- 1

خدایا خدایا

نیامده گل طاها

دگر صبر نمانده

(بیا یوسف زهرا«2»)

به عشقت اسیرم

بگو گر فقیرم

ببین حال زارم

(برایت بمیرم«2»)

خدایا خدایا

نیامد گل طاها

دگر صبر نمانده

(بیا یوسف زهرا«2»)

(تو نور الهدایی، تو شمس الضحایی«2»)

تو لطف خدایی

(به دردم دوایی«2»)

کنم ناله از دل

تویی گُل منم گِل

نظر کن بر این جمع

(توئی شمع محفل«2»)

***

ای امید فاطمه

روح و ریحان همه

یا بن الزهرا

(یا بن الزهرا«2»)

نور چشم عاشقان

مهدی صاحب زمان

ای گل طاها

(ای گل طاها«2»)

مهدی فاطمه

مهدی فاطمه

مهدی فاطمه

مهدی فاطمه

چشم ما در انتظار

گشته دل‌ها بی‌قرار

یا بن الزهرا

(یابن الزهرا«2»)

خلقتت لطف خدا

آرزوی مصطفی

ای گل طاها

(ای گل طاها«2»)

مهِ محرّمین تازه هلالی

 

عرصه‌ی عالمین یئنه وضعی بلالی گورسه‌نیر،

یوخسا ثباتِ عالمین حینِ زوالی گورسه‌نیر!

آینه‌ی جهاندا بیر سرعتیِ غم نماله‌نیر،

وقعه‌ی نوح دور مگر کیم یئنه ابتداله‌نیر؟

یوخسا سنینِ عالمین گونلری انتهاله‌نیر؟

یاکی، مهِ محرّمین تازه هلالی گورسه‌نیر،

ای افق، اولما منجلی عرصه‌‌ی فاجعات اوچون،

ائتمه عیان هلالینی ماتمِ کاینات اوچون،

تیغ جفایه کسمه بو تشنه‌لری فرات اوچون،

نهر فراته باخ، نئجه ماء زلالی گورسه‌نیر!

آی آچیلان صباخِ غم، شام اول آچیلما بیر زمان!

یثرب و مکه سرورین سالما بلایه، الامان!

گرچی عراقه جلب ائدیر میرِ حجازی کوفیان،

لیک بو یولدا اونلارین اوزگه خیالی گورسه‌نیر!

گئتمه، دور، ای قطار غم! گور اوجالان نوالری،

چکمه دیار غربته بو وطن آشنالری،

دوز دئییل اهل کوفه‌نین عهدلری، وفالری،

عهد شکن‌دیر عاقبت، گرچی وفالی گورسه‌نیر!

گریه‌ی زاریم ائتمه‌دی عالمی غرق اشک تر،

جانِ جهانی توتمادی آتشه، اودلانان جگر،

باشلا فغانه باری، ای بولبولِ طبعِ نوحه‌گر،

سنله بلالی «صابرین» باشی بلالی گورسه‌نیر

میرزه علی اکبر صابیر

قیام عاشورا

بارد چه؟ خون! که؟ دیده، چه سان؟ روز و شب! چرا؟

از غم، کدام غم؟ غم سلطان کربلا!

نامش چه بود؟ حسین، ز نژاد که؟ از علی!

مامش که بود؟ فاطمه! جدٌش که؟ مصطفی

چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریه

کی؟ عاشرِ محرم! پنهان؟ نه، بر ملا

شب کشته شد؟ نه روز، چه هنگام؟ وقت ظهر

شد از گلو بریده سرش؟ نی نی، از قفا!

سیراب کشته شد؟ نه! کس آبش نداد؟ داد!

که؟ شمر، از چه چشمه! ز سرچشمه‌ی فنا...

مظلوم شد شهید؟ بلی، جرم داشت؟ نه

کارش چه بُد؟ هدایت، یارش که بُد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید، این یزید کیست؟

ز اولاد هند؟ از چه کس؟ از نطفه‌ی زنا

خود کرد این عمل؟ نه فرستاد نامه‌ای

نزد که؟ نزد زاده‌ی مرجانه‌ی دغا

ابن زیاد زاده‌ی مرجانه بُد؟ نعم

از گفته‌ی یزید تخلٌف نکرد؟ لا

این نابکار کشت حسین را به دست خویش؟

نه او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بُد؟ عُمرِ سعد، او برید

حلق عزیز فاطمه؟ نه شمر بی‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم؟

کرد، از چه پس برید؟ نپذیرفت ازو قضا

بهر چه؟ بهر آن‌که شود خلق را شفیع

شرط شفاعتش چه بُود؟ نوحه و بکا

کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی، دو تن

دیگر که؟ نُه برادر! دیگر که؟ اقربا

دیگر پسر نداشت؟ چرا داشت، آن که بود؟

سجٌاد! چون بُد او؟ به غم و رنج، مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی، به شام رفت

با عز و احتشام؟ نه، با ذلٌت و عنا!

تنها؟ نه با زنان حرم، نامشان چه بود؟

زینب، سکینه، فاطمه، کلثوم بی‌نوا

بر تن لباس داشت؟ بلی، گَردِ روزگار

بر سر عمامه داشت؟ بلی، چوب اشقیا

بیمار بُد؟ بلی! چه دوا داشت؟ اشک چشم،

بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همرمش؟ بلی اطفال بی پدر

دیگر که بود؟ تب که نمی‌گشت از او جدا

از زینت زنان چه به‌جا مانده بد؟ دو چیز

طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا!

گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه

هندو؟ نه! بت‌پرست؟ نه! فریاد از این جفا

«قاآنی» است قائل این شعرها؟ بلی

خواهد چه؟ رحمت، از که؟ ز حق، کی؟ صفِ جزا

شعری از قاآنی

یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضـو در کوچه‌ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فـارغ از جام الستش کـرده بود

سجده‌ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده‌ای

بر صلیب عشق دارم کرده‌ای

جام لیلا را به دستم داده‌ای

وان‌در این بازی شکستم داده‌ای

نشتر عشقش به جانم می‌زنی

دردم از لیـلاسـت آنم می‌زنی

خسته‌ام زین عشق، دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سال‌ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره‌ی صـحرا نشد

گفتم عاقل می‌شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می‌زنی

در حریم خانه‌ام در می‌زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی‌قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شاعر: مرتضی عبدالهی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق

هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم

سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین موی

مطرب بذله‌گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی

شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:

عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب

گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

مست افتادم و در آن مستی

به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا

همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند

ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

و ز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا

گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت

هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی

ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت

و ز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی

تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی

پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو

شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن

میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف

باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش

پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی

چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیئالک

پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:

ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:

ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده

و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر

ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم

مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

و آنچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

و آنچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار

در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی

بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین

جلوه‌ی آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند

که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و اصال

یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند

بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد

پای اوهام و دیده‌ی افکار

بار یابی به محفلی کن جا

جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران

یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است

که به ایما کنند گاه اظهار

پی‌بری گر به رازشان دانی

که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الاهو

هاتف اصفهانی

طواف کوی یار

به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت

ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت

اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو

به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت

جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم

چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت

مرا به میکده، ای محتسب رجوعی نیست

اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت

به رهگذارش اگر خاک ره شود سر من

کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت

وحشی بافقی