راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل
راهیــان معـرفــــــت

راهیــان معـرفــــــت

ستاد عمره‌ و عتبات دانش آموزی استان اردبیل

گفتار اندر ستایش پیغمبر

ترا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگیها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی

که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین

چهارم علی بود جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

که من شهر علمم علیم در ست

درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بستهٔ یکدگر راست راه

منم بندهٔ اهل بیت نبی

ستایندهٔ خاک و پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس

بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی

شوم غرقه دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین

همان چشمهٔ شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست

چنین است و این دین و راه منست

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

دلت گر به راه خطا مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علیست

ازو زارتر در جهان زار کیست

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک پی همرهان

همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی

فردوسی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

ادامه مطلب ...

باشلاندێ حسین‌ین ایام عزاسی

بـاشـلانــدێ حسیـن‌ین ایّـام-ی-عـزاسـی

سیزده‌ن کؤمک ایسته‌ر حقّ‌ین شُهداسی

قلبینده امام-ی-عصرین غمی آرتار

جهد ائیله اماندیر پوْزما بۇ اساسی

 

گر عئشقی حسینی درک ائتسوْن اؤزۆنده

اشگون قطراتین گیزله‌تمه گؤزۆنده

لبّیک دیلونده گؤز یاشێ یۆزۆنده

ائیله شه-ی-دینه خیدمت بۇ سؤزۆنده

فرض ائت اۇجالۇبدۇر «ینصرنی» صداسی

 

تؤک شیشه‌ی-ی-دیلده‌ن روخساره گولابی

کیم آغلار حسینه، آرتێقدێ{ر} ثوابی

فیض-ی-عبراتون یوْخ حد-وْ-نصابی

عاجیزدێ ملک‌لر ائتسین بۇ حئسابی

واضح‌دێ بۇ مطلب یوْ چون-وْ-چراسی

 

ینصرنی بۇیۇردۇ، سلطان-ی-حقیقت

بۇ کلمه‌ده اوْل شاه، ائتدی سیزی دعوت

ایندی بۇ عزاده هر کیم ائده خیدمت

مثل اینکه شهادت اوْلمۇش اوْنا قیسمت

البته شهیدین جنّتدیر بهاسی

 

هر کیم وۇرا زنجیر، هر کیم وۇرا سینه

تنبیه ائله‌ییبدیر خصم-ی-شه-ی-دینه

اوْن گۆن دۇتۇلۇر یاس، هر ایلده حسینه

چۆنکۆ اوْ مقدّس، قانون سَببینه

دین-ی-نبوی‌نین مُحکم‌دی بناسی

 

بۇ شأن-وْجلاله، قۇربانم حسین جان

عالمده آچێبسان بیر سفره‌ی-ی-ائحسان

عرش-ی-حقه گئتدی، حلقوندان آخان قان

اوْل قانێ وئریبسه‌ن جنّاتی آلێبسان

بۇ بارده حقّین وار عئین-ی-رضاسی

 

فکریمده دوْلاندێ اوْل غملی زمانون

آغزۇندا عطشده‌ن دؤنمه‌زدی زبانون

زینب کؤمه‌گینه اوْلمادێ توانون

سنگین یارالاردان جوش ائیله‌دی قانون

شئمرین اۇجالاندا مئیداندا نداسی

 

شعر: استاد یحیوی

محرم باشلانماسێ نؤحه‌سی

یـاران گلیـن فغـانـه، مــاه-ی-محــرم اوْلـدۇ

دۇتدۇ جهانی ماته‌م، بیر اؤزگه عاله‌م اوْلدۇ

 

بیلمه م نه غمدی یارب، تازه‌له‌نیر بۇ هر ایل

بـۇ دردیـده‌‌ن عـلاوه، اوْلـدۇ غریبـه موشکـول

اوْلمـاز بـۇ درده چـاره، اوْلدۇ بۇ تازه نیسگیـل

اوْل شاه-ی-کم سیپاهین، زوواری بر هم اوْلدۇ

 

نیسگیلله‌رون فداسی ائی شاه-ی-بی‌مددکار

اوْلمـادێ گــرچــی بـۇ ایـل، کـرب-وْ-بـلایه زووار

ساللێــق خییالـه قبـرون، اوْللـۇق سنـه عـزادار

بۇ ایلده بۇ موصیبه‌ت غـم اۆسته بیر غـم اوْلـدۇ

 

هانسێ غمینله موْلا بیلمه‌م گله‌ک فغانـه

یـوْخدۇر دیلیمـده یارا، جوملـه چکیـم بیانـه

کیمدیر دؤزه سنین تک، بۇ درد-ی-بیکه‌رانه

کیم سن کیمی بلاکئش، ائی فخرئ عاله‌م اوْلدۇ

 

وئردیله عون-وْ-جعفر، اوْل چؤلده تئشنه لب جان

اوْلــدۇ علـی-ی-اکبـــر راه-ی-خـــۇداده قـۇربـــان

ائتدیله شیرئ‌خواره طئفلون، نئشـان-ی-پئیکـان

ظۆلـم اۆستـه ظۆلـم-ی-تـازه، مـوْلا دۇبـاره اوْلـدۇ

 

لئیـلانـی ائتـدی مجنـون اوْل اکبـریـن فـراغــی

صبـر-وْ-قـراریـن آلـدێ، وصـلینیـن ایشتییاغــی

اؤلدۆردیله‌ر سیته‌ملـه، گؤرمـه‌دی توْی اوْتاغی

گـؤردۆ بـۇحالــی لئیـــلا دردیلــه همــده‌م اوْلـــدۇ

 

قالماز اۆره‌کده طاقه‌ت، چۆن ذیکر اوْلاندا ائسمون

قالدێ قۇرۇ یئر اۆسته، اۆچ گۆن یارالێ جئسمون

آت چاپدێ نعشون اۆسته، موْلا اوْ چؤلده خصمون

اوْل چؤلده ایستی قۇملار، رخمیوه مرهـه‌م اوْلـدۇ

 

فریاد اوْلا اوْ وقتـه‌ن ائـی سـروه‌ر-ی-مدینـه

قتلگه‌هی گزیـردی، نـازلـێ قێزێـن سکینـه

تاپدێ یارلێ نعشون، اوْل ماه-ی-بی‌قرینـه

وۇردۇ زی بسکـی باشـه، احوالـی بر هـم اوْلــدۇ

 

چکــدی نه درد-وْ-غملـه‌ر، کرب-وْ-بــلاده زینـب

تـاب ائتـدی هــر بــلایــه، راه-ی-وفــاده زینـب

گؤردۆ سر-ی-حۆسئینی، نوکئ جیداده، زینب

غمـده‌ن آغـاردی زولفی، رعنـا قـدی خــم اوْلــدۇ

شاعر:دلریش

مهر بقیع

 

مرا به خانـه زهـرای مهـربان ببریــد

به خاکبوســـی آن قبـــر بی نشان ببرید

اگر نشانـی شهــــــر مدینه را بلدید

کبوتر دل ما را به آشیان ببریـــــــــــد

کجاست، آن درِ آتش گرفته تا که مرا

برای جامه دریدن به سوی آن ببریــــد

مرا- اگر شدم از دست- برنگردانیــد

بروی دست بگیریـــــد و بی امان ببرید

کجاست، آن جگر شرحه شرحه تاکه مرا

کنار سنگ مزارش، کشان کشان ببریــد

مرا که مِهر بقیع است در دلم، چه شود

اگر به جانب آن چار کهکشان ببریــــــد

نه اشتیاق به گل دارم و نه میـــل بهار

مرا به غربت آن هیجده خزان ببریــــد

کسی صدای مــرا در زمین نمی شنود

فرشته ها! سُخنـــم را به آسمان ببریــد

شطی از ستاره و فانوس

می چرخم

بر گردِ مهربانی تو

چون هاله ای، شناور و سیّال

می گردم;

آنجاست بی گمان

آنجا که ردّ پای تو ابراهیم!

چون شطی از ستاره و فانوس

خط می کشید

بر چشم های تیره شیطان

باید که سنگ ها بنویسند:

پیشانیِ شکسته شیطان را

باید که سنگ ها بنویسند:

آن دست های گرم اراده

تردید را چگونه به خاک انداخت

فریاد

از عمق ناامیدی شیطان

برخاست

آری هنوز ردّ ستبر اراده ات

برجاست

و آن طرف فرود محمّد(ص)

از کوه- وحی-:

باران جاودانه رحمت

بر جان خرد و خسته خاک

موسیقی ای شگفت از افلاک

لختی دگر

می بینم:

آنک علی

آن کوه عزم

بر شانه های سبز محمّد

بت های مسخ را به زمین انداخت

و لهجه سپید بلال

بر آسمان مکّه طنین انداخت

دیگر زبان قاصر من

در نقطه چین ممتد این بهت

در لکنت اوفتاد

در خویش چرخ زدم

دیدم که از تمامی عمر

این دل به پیشگاهِ تو تنها

روی سیاه و کوه گناه آورد

اینجا، از فرط شرم

باید فقط به گریه پناه آورد

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن، مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو، به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید:

تو را در بیکران دنیای تنهایان 

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا صدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را    

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را 

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آ‌ن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای، اما

کلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من